روزانه ها

روزانه ها را برای دلم می نویسم، شاید به کار دل شما هم بیاید

روزانه ها

روزانه ها را برای دلم می نویسم، شاید به کار دل شما هم بیاید

این چهارمین آدرسی ست که من به عنوان وبلاگ از اون استفاده می کنم. اولیش به صورت کلی فیلتر شد(blogspot)، دومی ش که یک کار مشترک بود(با امیر)، توسط سرویس دهنده حذف شد(bloghaa) و سومی هم(باز هم bloghaa) به دلیل نامعلومی دچار نقص در ارائه خدمات توسط سرویس دهنده شد(چیزی شبیه به downشدن سرور) و به کلی از بین رفت.
این چهارمین آدرس منه.
الیته یک کانال تلگرام هم هست که به موازات این وبلاگ به روزرسانی میشه: https://telegram.me/roozaaneha
از این پس من را اینجا بخوانید.
امید به دائمی شدن این آدرس.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

یک حسّ خوب

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۳۵ ق.ظ

بلیطم رو به متصدی دادم و وارد شدم. جمعیت زیادی منتظر بودن تا درهای سالن باز بشه و وارد بشن. در بین اونها چهره‌های آشنای زیاد دیده میشدن، چهرههایی که من هیچ علاقهای برای رفتن به سمتشون نداشتم، گرچه اگر هم این میزان علاقه، به خاطر حضور یک چهرهی آشنا، در من بوجود میومد، من آدمی نبودم که نزدیک برم و خودم رو وسط بندازم و شروع کنم به تمجیدهای ممتد و یا حتی تقاضای امضا و عکس.

از میون جمعیتی که توی هم وول میخوردن و خیلی‌هاشون مزوّرانه از همدیگه تعریف می‌کردن، و بی‌توجه بهشون، راهم رو به سمت ابتدای راه‌پله‌های سالن،که تو طبقه‌ی دوم بود، باز کردم. به ابتدای پله‌ها رسیدم، دیگه نمی‌شد جلوتر رفت. جمعیت عظیمی توی پله‌ها ایستاده بودن و توسط شخصی که بالای پله ایستاده بود، نگه‌داشته شده بودن تا بالاتر نرن.

بیکار بودم و نگاهم رو از این گوشه به اون گوشه می‌دزدیم تا اینکه چشمم به جمعیتی افتاد که دور هم جمع شدن و صدا و نور فلاش‌های دوربین‌هاشون توجه آدم رو جلب می‌کرد. به سمتشون رفتم و کلّم رو از بینشون داخل بردم تا ببینم چه خبره. مردِ کوتاه قدِ کچلِ سیبیلویی رو دیدم که ملت یکی در میون و به نوبت داشتن ازش امضا می‌گرفتن/باهاش عکس می‌نداختن. فوری شناختمش، تو دلم یه حبه قند کوچولو آب شد. چونه‌ش رو نگاه کردم، خودش بود، همون قاچ رو داشت. واستادم تا امضا دادنش رو نگاه کنم.

با کنار رفتن مردی که بالای پله‌ها ایستاده بود، جمعیت اطرافش کم شدن. ملت با سرعت هرچه تمام‌تر وارد سالن سینما می‌شدن تا نکنه صندلی‌ها توسط دیگران تصاحب بشه. جمعیت اطرافش کم و کمتر شدن. من هم تماشای فیلم رو به تماشای اون ترجیح دادم و به سمت پله‌ها رفتم، اما نمی‌تونستم ازش چشم بردارم، بالای پله‌ها ایستادم و نگاش کردم. به هیچ‌کس "نه" نگفت. اونقدر واستاد تا همه امضا/عکس گرفتن و رفتن و آخر سر متصدی سینما اومد و ملت رو از دورش تارومار کرد.

در طول مدت تماشای فیلم، یه حس خوب داشتم. بعد از تماشای فیلم، وقتی آخر شب وارد خونه شدم، دو دستم رو بلند کردم و داد زدم :"Yes". بچه‌ها که لحاف و تشک رو پهن کرده بودن و داشتن آماده‌ی خواب می‌شدن، داد زدن: "خفه بمیر، بیا بگیر بخواب، صب کار داریم"

-آخه نمی‌دونید کیو دیدم؟

-چیه، باز زهره رو دیدی؟

-نه بابا، باورتون نمیشه،

-حالا کیو دیدی؟

دو دستمو رو دوباره بالا بردم و فریاد زدم: "سلطان پرویز"

هرکسی به هرجایی خزیده بود کلش رو بیرون آورد و پرسید: "جداً؟"

-آره، نمی‌دونین چه حالی داد

و شروع به تعریف اون چیزی کردم که برای شما گفتم.


جشنواره فجر 1385-تهران سینما فردوسی

—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا

  • م.صادق

فیلم

پرویز پرستویی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی