روزانه ها

روزانه ها را برای دلم می نویسم، شاید به کار دل شما هم بیاید

روزانه ها

روزانه ها را برای دلم می نویسم، شاید به کار دل شما هم بیاید

این چهارمین آدرسی ست که من به عنوان وبلاگ از اون استفاده می کنم. اولیش به صورت کلی فیلتر شد(blogspot)، دومی ش که یک کار مشترک بود(با امیر)، توسط سرویس دهنده حذف شد(bloghaa) و سومی هم(باز هم bloghaa) به دلیل نامعلومی دچار نقص در ارائه خدمات توسط سرویس دهنده شد(چیزی شبیه به downشدن سرور) و به کلی از بین رفت.
این چهارمین آدرس منه.
الیته یک کانال تلگرام هم هست که به موازات این وبلاگ به روزرسانی میشه: https://telegram.me/roozaaneha
از این پس من را اینجا بخوانید.
امید به دائمی شدن این آدرس.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
۲۸
فروردين

واقعیتش رو بخواید، مدتهاست که دیگه هیچ مسابقه ی فوتبالی رو، یا حداقل هیچ دوره مسابقاتی رو به صورت جدی دنبال نمی کنم. اما میون این همه بازی فوتبال، یه سری بازی ها هست که نمی شه از دستشون داد. شهرآورد تهران هم از اون مسابقاته. مسابقه بین دو تیم استقلال و پرسپولیس. دو همشهری و دو رقیب قدیمی. گرچه بعضی وقتها همین مسابقه رو هم تماشا نمی کنم.

دیروز 82مین شهرآورد تهران بود که بدلیل اینکه پرسپولیس بعد از مدتها(بخوانید چندین فصل) تونسته بود به بالای جدول بیاد و هم امتیاز استقلال در رده دوم جدول بشه، از حساسیت خاصی برخوردار بود. اما متأسفانه نتیجه برای ما آبی ها اسفبار بود. گرچه این نتیجه از تیم نحیف مظلومی و تیم چابک برانکو دور از ذهن نبود و شاید از قبل هم قابل پیش بینی بود. اگه بازیکن های دو تیم رو تک به تک با هم مقایسه کنید، بیشتر به این حرف من پی می برید.

تنها عامل برتری فردی استقلال بر پرسپولیس دروازه بانش، مهدی رحمتی بود که به تنهایی 5 یا 6 گل رو از پرسپولیسی ها گرفت و متاسفانه یک گل تقدیمشون کرد. حالا درنظر بگیرید اگر استقلال همین یک قلم رو هم در اختیار نداشت، دیگه الان سنبل پرسپولیسی ها به جای حماسه 6تای 52، شده بود حماسه 10 تای 95.

خلاصه کنم، اینها رو نوشتم تا به دوستانی که فقط در مواقع برد پرسپولیس یادی از ما می کنند یادآور بشم که، "دوستان گرامی، ما خود به ضعف خویش آگاهیم، فکر نکنید کار خاصی کردید، تیم ما در بدترین شرایط خودش بود که اگر چنین نبود قطعا اوضاع اینگونه نبود و اکنون شما سرکوفت های ما را تحمل می نمودید. در ضمن در، همیشه روی یک پاشنه نمی چرخه، نوبت ما هم می شه. و نکته آخر اینکه، ما آبی هستیم و به این نکته افتخار هم می کنیم، پای باختش هم وای میستیم، حتی اگه 6، هیچ باشه".

—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا

  • م.صادق
۲۴
فروردين

از سر کار اومده بودم و مشغول استراحت و ور رفتم با تبلت بودم که همسر گفت: "تو اگه کارمند بودی، اوضاعمون بهتر بود، حداقل استرس کمتری می کشیدیم". من که اینجور مواقع یه جواب(در واقع از این جوابا که بیشتر شبی به یه سواله و طرف مقابل رو تو شک و تردید میذاره) تو آستینم دارم گفتم: " خوب آره، ممکنه الان اوضاع بهتر بود اما آینده چی؟ مطمئنی آینده هم همینطوری خوب باقی می مونه؟". بنده خدا چیزی نگفت و از بحث سر این قضیه گذشت. در واقع رو اعتماد حرف من بی خیال قضیه شد.

اما لحظاتی بعد، تو دلم به خودم نهیب زدم که : "گه نخور، کی گفته کارمندی بده و آینده نداره، زر یامفت نزن، حالا تو الان کارمند نیستی چی گیرت اومده، مثلا آینده داری؟"

آخرش هم یاد حرف برخی رفقای کارمند افتادم که هر موقع صحبت می شه از کارمندی می نالن و غر می زنن که : " نه جان صادق، اصلا فایده نداره، جواب نمی ده، خرج نمی رسه به آخر ماه". باید خدمت اون عزیزان هم یادآور بشم که "هیچ سواره­ای از حال هیچ پیاده­ای خبر نداره. کارمند جماعت سواره هستن، ممکنه مرکبشون یک اسب تازی قبراغ نباشه اما مرکب الاغ هم آدم رو آروم آروم به مقصد می رسونه. هرچی باشه بهتر از پیاده روی تو زمین پر شیشه و سنگلاخه".

بماند که اون عزیزانی که این حرفا رو می زنن، اکثرا اسب تازی سوارند تایک الاغ سوار بی نوا.

هرچی هست، قدرش رو بدونید و اینقدر غر نزنید.

—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا
  • م.صادق
۱۹
فروردين

از سر کلاس داشتم میومدم، خسته و کوفته. داشتم به ساختمونِ خودمون نزدیک می‌شدم که از دور دیدم دفتر فرمانده‌ی گروهان شلوغه. شصتم خبردار شد که وقت دادن نمره‌هاست. این نمره یک چیزی تو مایه همون نمره انضباط بود که تو مدرسه دست ناظم بود با این تفاوت که الآن دست یک سروان بود.
می‌دونستم که وضعیت نمره‌م خوب نیست چون چند باری با فرمانده سر لباس و احترامات نظامی و موی بلند و صورت تراشیده بحثم شده بود. همینجور که به ساختمون نزدیک می‌شدم، تو این فکر بودم که چجوری وارد ساختمون بشم و از جلوی در اتاق فرمانده رد شَم، بدون اینکه منو ببینه.
خیلی آروم و بی هیچ صحبتی، حتی بدون دادن جواب سلام بچه‌هایی که از کنارم می‌گذشتن، داشتم از جلوی در اتاقش رد می‌شدم که یهو داد زد: ((صادق بیا تو)).
آه از نهادم بلند شد، ایستادم، خودم رو مرتب کردم و رفتم تو، دم در که رسیدم، بدون سلام نظامی، مثل همیشه، وارد شدم. چند نفری تو اتاق بودن که داشتن سر نُمرَشون با فرمانده سر و کله می‌زدن، همه از بچه مثبت‌های گروهان که ناراحت بودن که چرا بجای 20، 19.5 گرفتن.
رفتم جلوی میزش و گفتم: ((سلام جناب سروان، بفرمائید))
یک کاغذ از میز بقلیش برداشت و گذاشت جلوم، انگار که از قبل منتظر من بود، گفت: ((این نمرته، ببین اعتراضی داری یا نه)).
به برگه یک نگاهی کردم، اسم و مشخصات ‌و نمرم اونجا بود...
14... نُمْرَم شده بود 14.... یهو آمپرم چسبید به سقف ... نفهمیدم کجام و دارم با کی صحبت می کنم. داد زدم: ((چرا؟ مگه من چکار کردم؟))
دستشو گذاشت پایین برگه و گفت: (( براساس این موارد به شما نمره داده شده)).
هنوز عصبانی بودم و حواسم به اطرافم نبود، با داد شروع به خوندن اون موارد کردم: (( رعایت نظم و انظباط، اصلاً نظم نداشتم؛ حضور به موقع در مراسم صبحگاه، اصلاً صبحگاه نیومدم؛ رعایت احترامات نظامی،اصلاً احترام نظامی چی هست؛ رعایت شئونات اسلامی، خوب اصلاً مسلمون نیستم؛ پس چرا بهم دادی 14، می‌دادی صفر، راحتمون می‌کردی ...))
اون که فهمیده بود من خیلی عصبانیم، گفت: ((فعلاً بشین)) و با اشاره دست منو به صندلی روبروی میزش هدایت کرد...
یک کم آروم شدم... تازه متوجه شدم که همه بچه‌های داخل اتاق ساکت شده بودن و داشتن داد زدن منو نگاه می‌کردن .... رفتم سمت صندلی که دیدم مجتبی هم اونجا روی صندلی نشسته...
کنارش نشستم و پرسیدم: ((تو چرا اینجایی؟))
گفت: ((به من داده 12))
هر دوتامون ساکت نشستیم، من که دیگه نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم، خیلی عصبانی بودم، کارد می‌زدی خونم در نمی‌اومد...
تو همین حال بودم که مجتبی شروع که به چونه زدن با فرمانده...
((ببینید جناب سروان، من اصلاً نمره برام مهم نیست... من فقط رضایت شما برام مهمه...))
وقتی اینو شنیدم یهو تو اوج عصبانیت شروع کردم به خندیدن، بلند، بلند....
یعنی این همون مجتبی بود که باهم از دست فرمانده قایم می‌شدیم که صورت تراشیدمون رو نبینه؟
خندم ادامه داشت، نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم، چند نفر دیگه هم تو اتاق داشتن می‌خندیدن...
مجتبی با دست بهم می‌زد و می‌گفت: ((نکن صادق ... کثافت ... می‌خوام نمره بگیرم ... مجبورم ...))
دیگه کار داشت به جاهای باریک می‌کشید، رو به فرمانده با خنده گفتم: (( با اجازه جناب سروان من بعداً مزاحمتون می‌شم)).
منتظر جوابش نشدم و از اتاق رفتم بیرون، به سمت اتاق خودمون...
وقتی رسیدم، قضیه رو برای بچه‌ها تعریف کردم... اونها بدتر از من ... 2 ساعت خندیدیم... خندمون با ورود مجتبی به اتاق شدیدتر شد... تا دو سال، سر همین قضیه براش دست می‌گرفتیم، هنور هم وقتی جلوش این قضیه رو می‌گم، سرشو می‌ندازه پایین و سرخ می‌شه....
—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا

  • م.صادق
۱۹
فروردين

غروب-داخلی-پادگان آموزشی-راهروی آسایشگاه
یک مرد قد کوتاه، یا قد نسبتا کوتاه، با لباس نظامی خاکی، گت کرده، بدون جوراب، با دمپایی داره به سمت دری که یک لنگش بازه حرکت می کنه. جوری راه می ره که معلومه یک روز خسته کننده رو پشت سر گذاشته. از بیرون معلومه که در، درِ آسایشگاه سربازهاست و چند نفری هم داخل در حال رفت و آمد  و تعویض لباس های خاکی هستن.
پشت سرش حرکت می کنیم، وارد آسایشگاه می شیم. اونقدر حواسش پرته که نمی دونه از کنار کیا رد می شه، همینجور که به طرف انتهای آسایشگاه حرکت می کنه، می بینیم که سه نفر که یکیشون یک پتو تو دستشه، پاورچین پاورچین، از پشت سر بهش  نزدیک می شن. یکهو پتو رو روی سرش می ندازن، دمپایی هاشون رو در میارن و با اون شروع می کنن به کتک زدن طرف. اون که کاری از دستش برنمیاد از زیر پتو با صدای خفه ای داد می زنه: صادق...کثافتا...حسین...احمق....نکن...نزنین...محمد علی... می کشمت....پوستتون رو می کنم....
آدمای اطراف هیچ عکس العملی بجز لبخند رویِ لب ندارن، جوری نگاه می کنن که مشخصه همه می دونن قضیه یک شوخیه.
یکهو یکی از بیرون وارد میشه. حسین با صدایی که توش هیجان موج می زنه میگه حسن بیا کمک.
حسن پس از چند لحظه تامل با اشاره سر و دست به الیاس، که زیر پتو گیر کرده، آروم از حسین می پرسه: کیه؟
حسین: الیاسه.
با شنیدن این اسم، حسن هم دمپاییش رو در میاره و شروع میکنه به کتک زدن الیاس. پس از چند لحظه، هر چهار نفر با نگاه کردن به هم، جوری که با چشماشون با هم حرف می زنن، پتو رو ول می کنن و یکهو غیبشون می زنه. الیاس با صورت سرخ و چهره ای عصبانی از زیر پتو در می آد و از بچه هایی که نگاش می کنن می پرسه: کوشَن؟ اما جواب اونا چیزی بجز لبخند نیست.

ظهر-داخلی-آسایشگاه سربازان
از دم در آسایشگاه وارد می شیم، سمت چپ روبرو، تخت ردیف دوم، پایین، صادق دراز کشیده و مجله سینمایی دنیای تصویر رو تو دستش گرفته و داره می خونه، ردیف آخر از همون سمت، تخت بالا محمد علی داره با یکی بلند بلند حرف می زنه و مسخرش می کنه، طبقه پایین حسین نشسته و داره موهای بورِ فِرِش رو شونه می کنه. یکهو الیاس وارد می شه و با حالتی عصبانی، جوریکه انگار شوخی دیروز یادش نرفته، با اشاره به صادق، حسین و محمد علی میگه: دارم واستون، حالا می بینین.
صادق: بینیم بابا.
حسین با لحجه شمالی: گمشو.
محمد علی که با اون ریش بلند و موهایی که به یک طرف شونه شده، آدم آرومی به نظر میاد، داد می زنه: برادر الیاس خفه می شی یا دوباره بیایم سراغت.
الیاس با شنیدن این حرف دست چپش رو تکون می ده و آروم میگه: گمشین.
صادق، حسین و محمد علی بلند می زنن زیر خنده تا لج الیاس بیشتر در بیاد.
الیاس به سمت انتهای آسایشگاه حرکت می کنه، از طرف مقابل حسن به سمت ما میاد، و الیاس که انگار نمی دونه حسن هم تو شوخی دیروز نقش داشته بی خیال و بدون اینکه چیزی بگه از کنارش رد میشه.
صادق که خندش تموم شده با دیدن حسن داد میزنه: چاکر معاون کلانتر.
حسن که انگار از این اسم خوشش نمیاد، بدون زدن حرفی از آسایشگاه بیرون می ره.
چند لحظه بعد حسن دوباره به آسایشگاه برمی گرده و صادق اینبار از روی تخت بلند می شه و میاد به سمت حسن.
صادق: حسن...حسن...وایسا کارت دارم.
حسن هیچ ناراحتی تو صورتش دیده نمی شه. انگار نه انگار که همین الان از حرف صادق ناراحت شده بود.
حسن: چیه؟
صادق: قرص اشتها آور می خوام.
حسن: می خوای چیکار؟
صادق: می خوام....آره...خوبه...می خوام بخورم دیگه...
حسن: نه منظورم اینه که اگه بخوری اونوقت غذای اضافی می خوای از کجا گیر بیاری بخوری؟
صادق: تو چکار داری؟...تو قرصتو بده....

ظهر-داخلی-آسایشگاه-ساعتی بعد
صادق: حسن...شکمو نیگا... سه پرس از این لجن پلو خوردم...شکمم دو برابر همیشه اومده جلو... اما هنوز احساس گرسنگی می کنم.
حسن به شکم صادق نگاه می کنه و با تعجب می گه: چیه صادق این؟ چقدر خوردی؟........تازه اصل قضیه مونده...
صادق: اصل قضیه چیه؟
حسن: تازه الان خوابت میگیره....
صادق: یعنی چی؟ خواب چیه؟ الان کلاس داریم....اوه اوه...یا ابالفضل بدبخت شدم.... الان با این یارو عصا قورت دادهه کلاس داریم....وای.....

ظهر-داخلی-کلاس- ساعتی بعد
همه با لباس خاکی مرتب سر کلاس نشستن...یک افسر با درجه سرهنگی وارد کلاس می شه و حسن که کنار در وایساده با ورود اون فریاد میزنه: گروهان...برپا...خبر...دار...
با گفتن این حرفِ حسن، همه بلند میشن و پاها رو به هم می کوبن، جوریکه صداش بلند میشه....
سرهنگ یک نگاهی به بچه ها میندازه، دست راستشو کنار کلاهش می بره، سلام نظامی میده و رو به حسن میگه: آزاد.
حسن با صدای بلند میگه: آزاد.
همه میشینن سرجای خودشون.
سرهنگ داره کاغذهاش رو آماده می کنه، صادق تو ردیف سوم نشسته و داره چرت می زنه...بعضی وقتا بچه ها تکونش می دن تا بیدار شه اما بی فایدس...سرش رو میذاره رو دسته صندلی و راحت می خوابه... در طول مدت کلاس چند باری سر بلند می کنه...با سرهنگ چشم تو چشم میشه ولی باز هم به خواب میره....
موقع حضور و غیاب با شنیدن اسم خودش از خواب بیدار می شه، دستش رو نصفه نیمه بلند می کنه و بازهم سرش روی دسته صندلی میفته...
حضور و غیاب که تموم میشه، سرهنگ بالای سرش میاد و میگه: پسرم حالت خوب نیست؟
صادق با صدای خواب آلود: آره...خوبم...
سرهنگ رو به ارشد: ارشد...ایشون رو بفرست آسایشگاه، به استاد بعدی هم بگو ایشون مریض بودن....
صادق پا میشه، از کلاس بیرون میره تا بره آسایشگاه بخوابه.

شب-داخلی-آسایشگاه
هوا تاریک شده، همه مشغول انجام کارهای روزمرشون هستن و صادق همچنان روی تختش خوابه....
محمدعلی با یک ظرف غذا تو دستش وارد آسایشگاه میشه و بطرف صادق میره و بیدارش میکنه تا غذا بخوره.....
صادق با قیافه ای پریشون از خواب بیدار می شه و مشغول غذا خوردن میشه، در حال غذا خوردنه که الیاس از در آسایشگاه میاد تو و رو به صادق میگه: الهی همین امشب هر سه تاتون سَقَط شین، یک پادگان از شرتون راحت شه.
صدای محکم آمین از ته آسایشگاه بلند میشه. مشخصه هیچکس تو آسایشگاه از دست این سه نفر در امان نیست.
الیاس به طرف تخت خودش میره، دو نفر از ته آسایشگاه میان و از کنار الیاس رد می شن...یک لیوان دست یکیشونه که داره یک چیزی رو توش هم میزنه...به سمت تخت صادق کج می کنن روی تختش می شینن و لیوان رو می دن دستش....
صادق: دمت گرم محسن...ای ول داوود....مگه شما به داد ما برسین
محسن، با قد کوتاه، چشم سبز، مو و ریش بور و داوود قد بلند، ریش و موی مشکی، هر دو با لحجه اصفهانی شروع می کنن با صادق حرف زدن، قیافه هیچکدومشون به صورت تراشیده و موی ژل زده صادق نمی خوره اما به نظر رفقای خوبی میان.
محسن: بخور ایشالا سریع خُب شی، باز هم بقیه رو اذیت کنی....
داوود: آره...بچه ها دلشون واست تنگِس...
صادق: آره...معلومه.....

صبح زود-داخلی-آسایشگاه
هوا هنوز تاریکه و چراغهای آسایشگاه نصفه نیمه روشن شدن. بچه ها یکی یکی دارن بلند می شن و لباس هاشون رو می پوشن.... به تخت یکی از بچه ها نزدیک می شیم ... جلوتر که می ریم، می بینیم اون الیاسه که هنوز بیدار نشده .... باز هم صادق، حسین و محمد علی با پتویی در دست اما این بار با لباس نظامی کامل، گت کرده با پوتین، بهش نزدیک می شن، پتو رو روش میندازن و اینبار نه با دمپایی که با پوتین هاییکه پاشونه شروع می کنن به کتک زدن الیاس.....
اونا همچنان دارن الیاس رو کتک می زنن که ما عقب عقب در حالیکه همچنان اونا رو می بینیم به سمت در آسایشگاه می ریم، از در آسایشگاه بیرون می ریم، عقب عقب به نقطه شروع می ریم در حالیکه درِ باز آسایشگاه رو می بینیم که سربازا دارن خیلی عادی لباساشون رو می پوشن.....


کات....خسته نباشین
—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا

  • م.صادق
۱۹
فروردين

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است / ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری /  دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینهء سر منزل عشقی/  بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود / دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند /  بس تیر که در چلهء این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه / این دیده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین /  بازیچهء ایام دل آدمیان است

دل بر گذر قافلهء لاله و گل داشت /  این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری /  بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی / دردی ست درین سینه که همزاد جهان است

از داد وداد آن همه گفتند و نکردند /  یارب چه قدر فاصلهء دست و زبان است

خون می‌چکد از دیده در این کنج صبوری /  این صبر که من می کنم افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود / گنجی ست که اندر قدم راهروان است
((هوشنگ ابتهاج))
—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا

  • م.صادق