ولش کن
وارد سالن ورزشی دانشگاه، که واسهی برگزاری امتحانات داخلش رو صندلی چیده بودن، شدم. صندلیهای قدیمی، فلزی و رنگ و رو رفته، توی ردیفهای منظم، پشت سرهم، چیده شده بودن. جلوی هر ردیف شماره صندلیهای اون ردیف نوشته شده بود. از روی کاغذهای نصب شده، بازهی شماره صندلیم رو پیدا کردم و توی ردیف به سمت آخر سالن حرکت کردم.
صندلی رو پیدا کردم. یقیناً پیرترین صندلی اون سالن بود که قرار بود ساعتی، وزن من رو تحمل کنه. روش نشستم. کمکم دانشجوها جاهای خودشون رو پیدا کردن و ممتحنین، شروع کردن به پخش کردن سوالات. با پخش شدن کامل برگه های امتحانی، سالن رو سکوت فراگرفت. من هم با تسلط کامل و جوری که انگار استاد اون درسم، پای چپم رو روی پای راستم گذاشتم و شروع کردم به جواب دادن.
چند دقیقهای از شروع امتحان نگذشته بود که حس کردم پای راستم میخاره. خارش هر لحظه داشت بیشتر میشد. از مچ پا شروع شد و به سمت زانو ادامه پیدا کرد. دستم رو به سمت ساق پام بردم تا یک کم بخارونمش که از پاچهی شلوارم، یک موش سفید کوچولو بیرون اومد و جوری که انگار کسی به ناحق سد راهش شده، با اعصاب خورد، زیگزاگ و به سرعت از کنارم دور شد. به دور و برم نگاه کردم. دانشجوهای اطرافم مشغول نوشتن و مراقبین هم مشغول صحبت و نوشیدن چای بودن. دست راستم روی هوا گرفتم و چهار انگشت و شصتم رو از هم جدا کردم و زیرلب گفتم: "ولش کن" و دوباره مشغول نوشتن شدم.
چند دقیقهای گذشته بود که توی سکوت سالن، صدای پچپچ چند تا از مراقبین، باعث شد سرم رو به عقب برگردونم. دو تا از مراقبین خانوم با استکانهای چای در دست، از ترس موشی که داشت از چند متریشون رد میشد همدیگر رو بغل کرده بودن جوری که میخواستن جلوی جیغشون رو بگیرن، صداهای خفیف از خودشون ساطع میکردن.
—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا
- ۹۶/۰۲/۰۱