پرده اول-روز-داخلی
من، حسام، حسین، محسن، حمزه، ابراهیم و عبدا... دور سفره پهن شده وسط هال نشسته
بودیم و داشتیم میخوردیم. همهمون گشنه بودیم و هیچکدوممون تحمل نداشتیم. با دو،
سه تا چاقویی که توی ظرفها بود مشغول پذیرایی از خودمون بودیم که یهو صدای محسن
دراومد: "بابا اَاَاَه"
-باز چیه؟ چه مرگته؟
-چاقوی گوجه و پنیر رو قاطی نکنید دیگه.
هر کدوممون به شدیدترین و شنیعترین شکل ممکن جوابش رو دادیم و محسن که دید
کاری از پیش نمیبره در حین اینکه مشغول میشد گفت: "میگم که اصلاً اشکال نداره چاقوی گوجه و پنیر
رو قاطی کنید"
و مشغول خوردن لقمهش شد.
پرده دوم-روز-داخلی-صبح
من، حسین و ابراهیم که باید زود میرسیدیم دانشگاه، زودتر از همه بیدار شده
بودیم و داشتیم صبحانهی همیشگی رو میخوردیم.
یهو سر ابراهیم داد زدم که: "خاک تو سرت کارشناسی، مگه محسن ده بار بهت نگفت که چاقوی گوجه و پنیر رو قاطی
نکن، چرا به حرف بزرگترت گوش نمیدی؟"
-اولاً که محسن اینجا نیست، دوماً چرا خودت قاطی میکنی
حسین که انگار منتظر دشت اول صبح بود پشت من دراومد که: "کارشناسی، حواست هست داری با دو تا
کارشناسیارشد
صحبت میکنی؟ اولاً دوماً هم نکن، فقط بگو چشم و انجام بده"
ابراهیم رو
که ساکت کردیم، صدای کرکنندهی خندهمون رو بلند کردیم تا بیشتر اعصابش رو خورد کنیم و بعد از چند لحظه، دوباره مشغول خوردن شدیم.
چند لحظهای نگذشته بود که فهمیدیم ابراهیم
دیگه گوجه نمیخوره. این دفعه صدای حسین بلند شد که "خاک تو سرت کارشناسی، دو تا کارشناسیارشد این
همه واست زحمت کشیدن، گوجه خورد کردن اون وقت توی کارشناسی گوجه نمیخوری؟ خاک تو
سرت...."
حسین مشغول
تحقیر ابراهیم بود که من پشتش در اومدم و همراهیش کردم. در تمام این مدت، ابراهیم
که میدونست کاری از
دستش بر نمیاد، سرش رو پایین انداخته بود و آخر سر هم صبحانهش رو نصفه کاره گذاشت
و رفت.
با بلند شدن ابراهیم از سر سفره، دوباره صدای خندهی کرکنندهی من و حسین بلند
شد.
پرده سوم-روز-داخلی
همون جمع هفت نفره، همونجا، به همون شکل، دور همون سفره نشسته بودیم و میخواستیم
غذای همیشگی رو بخوریم. همه مشغول خوردن بودن که ابراهیم دستش رو برد سمت چاقو تا
لقمهی جدیدی برداره. همه، جوری که مشخص بود قضیه رو میدونن، دست از خوردن کشیدن
و با دهانهای پر و لبخندهای شیطنتآمیز روی لبهاشون، زیر چشمی ابراهیم رو میپاییدن.
ابراهیم هم که متوجه ناگاهها به سمت خودش شده بود، با اون لقمهای که تو دهنش بود
میخندید و این دفعه چاقوها رو قاطی نکرد.
با دیدن این عمل صدای تشویق همه در اومد که: "آفرین، باریکا...، بالاخره یاد گرفتی"
من و حسین
هم که طبق معمول میخواستیم لج ابراهیم رو بیشتر در بیاریم به هم نون قرض میدادیم که،
-بله حسین آقا دیدید تریبت اثر داره؛
-بله آقا صادق، من که گفتم، باید خودمون وارد کار میشدیم وگرنه این به این
راحتیها آدم بشو نبود که؛
-بله حسین آقا، باز خدا رو شکر مارو داره وگرنه چیکار میکرد، اصلاً کی میخواست
اینا رو بهش یاد بده؛
—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا