روزانه ها

روزانه ها را برای دلم می نویسم، شاید به کار دل شما هم بیاید

روزانه ها

روزانه ها را برای دلم می نویسم، شاید به کار دل شما هم بیاید

این چهارمین آدرسی ست که من به عنوان وبلاگ از اون استفاده می کنم. اولیش به صورت کلی فیلتر شد(blogspot)، دومی ش که یک کار مشترک بود(با امیر)، توسط سرویس دهنده حذف شد(bloghaa) و سومی هم(باز هم bloghaa) به دلیل نامعلومی دچار نقص در ارائه خدمات توسط سرویس دهنده شد(چیزی شبیه به downشدن سرور) و به کلی از بین رفت.
این چهارمین آدرس منه.
الیته یک کانال تلگرام هم هست که به موازات این وبلاگ به روزرسانی میشه: https://telegram.me/roozaaneha
از این پس من را اینجا بخوانید.
امید به دائمی شدن این آدرس.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسین ع» ثبت شده است

۰۶
آبان

اولین بار بود میرفتم جشنواره. من، علی، مجتبی و حسین. یکی از دوستان همینطوری زنگ زده بود که "امشب پاشید بیاید بریم جشنواره".

من هم که از خدا خواسته، بقیه رو ورداشتم و رفتیم. بدون هیچ بلیطی، از میون اون جمعیت که توی سرمای بهمن ماه یه صف طولانی جلوی در سینما تشکیل داده بودن و منتظر بودن برای ورود بلیط گیر بیارن، رفتیم تو. همه یه جوری به ما نگاه می‌کردن انگار که آدم‌های خاصی هستیم، آدم‌های خاصی که آدم خاصی نبودن اما مثل آدم‌های خاص فحش مردم رو خوردن.

وارد سینما شدیم، یه کم دس‌دس کردیم و من ساده‌دل رفتم به سمت میزی که یک سری مجله روش بود. مجلات جشنواره که هر روز منتشر می‌شد. همه بچه‌ها که الان امیر هم بهشون اضافه شده بود دنبال من اومدن. اولش فکر کردم مجانیه اما همونجور که داشتم یکی از مجلات رو نگاه می‌کردم یه نفر اومد و یه مجله برداشت و پرسید: "خانم چنده؟"

-500 تومن

با شنیدن این حرف همه‌ی بچه‌ها با دهانی باز و چشمانی گرد شده از اطرافم ترت‌و‌فرت شدن و من رو تو اون مخمصه تنها گذاشتن. من هم که با نقاب یه آدم خاص که می‌تونه بدون بلیط و از میون اون جمعیت زیاد وارد سینما بشه وارد سینما شده بودم، نتونستم "نه" بگم و دست کردم تو جیبم و یه کاغذ قرمز بی‌زبون دادم و مجله رو برداشتم. با چرخش 180 درجه‌ای به سمت بچه‌ها خیز برداشتم که متوجه خنده‌هاشون شدم که با زمزمه‌هایی همراهی می‌شد: "کرد تو پاچت؟ بدبخت جشنواره نیومده، 500 تومن دادی واسه دو تیکه کاغذ؟ خاک..."

با صدای متصدی که در سالن رو باز کرده بود سرکوفت زدن‌ها تموم شد و همگی به سمت در حرکت کردیم. جمعیت زیادی مثل ما وارد شدن، با این تفاوت که اونا بلیط داشتن و ما نداشتیم و با کلی مصیبت جایی گیر آوردیم تا 5 نفرمون بشینیم. تا لحظه‌ی نشستن هیچ ایده‌ای در رابطه با اسم یا موضوع فیلم نداشتیم. چراغ‌ها که خاموش شد، تیتراژ فیلم رو پرده جون گرفت

-به نام خدا

-رستگاری در 8:20 دقیقه

-بهرام رادان

-مهتاب کرامتی

-شهاب حسینی

با نقش بستن هر کدوم از این اسم‌ها رو پرده، جمعیت حاضر شروع می‌کردن به تشویق، انگار که شخص مورد نظر توی سالن حضور داره.

علی پرسید: "صادق چیکار می‌کنن؟"

-دارن واسه‌ی این بازیگرا دست می‌زنن

با شنیدن جواب من علی ساکت شد و محو پرده شد.

اسم‌های معروف تموم شدن و نوبت به عوامل فنی فیلم رسید که هیچ‌کس اسمشون رو نشنیده بود چون تشویقی از حضار شنیده نمی‌شد.

با ظاهر شدن عنوان تدوینگر روی پرده، علی شروع کرد به تشویق کردن. من که متوجه شدم چه خبره به بچه‌ها گفتم: " تشویق کنید". هر 5 نفر چند لحظه‌ای تدوینگر گمنام فیلم رو که ما هم نمی‌شناختیمش تشویق کردیم، تمام جمعیت محو حرکت ما شده بودن و تا اتمام نمایش نام تدوینگر سرهاشون به سمت ما برگشته بود. چند لحظه بعد با ظاهر شدن بهرام رادان روی پرده‌ی نقره‌ای کار عجیب ما به رهبری علی از ذهن همه پاک شده بود.

جشنواره فجر-1383

—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا

  • م.صادق
۱۹
فروردين

غروب-داخلی-پادگان آموزشی-راهروی آسایشگاه
یک مرد قد کوتاه، یا قد نسبتا کوتاه، با لباس نظامی خاکی، گت کرده، بدون جوراب، با دمپایی داره به سمت دری که یک لنگش بازه حرکت می کنه. جوری راه می ره که معلومه یک روز خسته کننده رو پشت سر گذاشته. از بیرون معلومه که در، درِ آسایشگاه سربازهاست و چند نفری هم داخل در حال رفت و آمد  و تعویض لباس های خاکی هستن.
پشت سرش حرکت می کنیم، وارد آسایشگاه می شیم. اونقدر حواسش پرته که نمی دونه از کنار کیا رد می شه، همینجور که به طرف انتهای آسایشگاه حرکت می کنه، می بینیم که سه نفر که یکیشون یک پتو تو دستشه، پاورچین پاورچین، از پشت سر بهش  نزدیک می شن. یکهو پتو رو روی سرش می ندازن، دمپایی هاشون رو در میارن و با اون شروع می کنن به کتک زدن طرف. اون که کاری از دستش برنمیاد از زیر پتو با صدای خفه ای داد می زنه: صادق...کثافتا...حسین...احمق....نکن...نزنین...محمد علی... می کشمت....پوستتون رو می کنم....
آدمای اطراف هیچ عکس العملی بجز لبخند رویِ لب ندارن، جوری نگاه می کنن که مشخصه همه می دونن قضیه یک شوخیه.
یکهو یکی از بیرون وارد میشه. حسین با صدایی که توش هیجان موج می زنه میگه حسن بیا کمک.
حسن پس از چند لحظه تامل با اشاره سر و دست به الیاس، که زیر پتو گیر کرده، آروم از حسین می پرسه: کیه؟
حسین: الیاسه.
با شنیدن این اسم، حسن هم دمپاییش رو در میاره و شروع میکنه به کتک زدن الیاس. پس از چند لحظه، هر چهار نفر با نگاه کردن به هم، جوری که با چشماشون با هم حرف می زنن، پتو رو ول می کنن و یکهو غیبشون می زنه. الیاس با صورت سرخ و چهره ای عصبانی از زیر پتو در می آد و از بچه هایی که نگاش می کنن می پرسه: کوشَن؟ اما جواب اونا چیزی بجز لبخند نیست.

ظهر-داخلی-آسایشگاه سربازان
از دم در آسایشگاه وارد می شیم، سمت چپ روبرو، تخت ردیف دوم، پایین، صادق دراز کشیده و مجله سینمایی دنیای تصویر رو تو دستش گرفته و داره می خونه، ردیف آخر از همون سمت، تخت بالا محمد علی داره با یکی بلند بلند حرف می زنه و مسخرش می کنه، طبقه پایین حسین نشسته و داره موهای بورِ فِرِش رو شونه می کنه. یکهو الیاس وارد می شه و با حالتی عصبانی، جوریکه انگار شوخی دیروز یادش نرفته، با اشاره به صادق، حسین و محمد علی میگه: دارم واستون، حالا می بینین.
صادق: بینیم بابا.
حسین با لحجه شمالی: گمشو.
محمد علی که با اون ریش بلند و موهایی که به یک طرف شونه شده، آدم آرومی به نظر میاد، داد می زنه: برادر الیاس خفه می شی یا دوباره بیایم سراغت.
الیاس با شنیدن این حرف دست چپش رو تکون می ده و آروم میگه: گمشین.
صادق، حسین و محمد علی بلند می زنن زیر خنده تا لج الیاس بیشتر در بیاد.
الیاس به سمت انتهای آسایشگاه حرکت می کنه، از طرف مقابل حسن به سمت ما میاد، و الیاس که انگار نمی دونه حسن هم تو شوخی دیروز نقش داشته بی خیال و بدون اینکه چیزی بگه از کنارش رد میشه.
صادق که خندش تموم شده با دیدن حسن داد میزنه: چاکر معاون کلانتر.
حسن که انگار از این اسم خوشش نمیاد، بدون زدن حرفی از آسایشگاه بیرون می ره.
چند لحظه بعد حسن دوباره به آسایشگاه برمی گرده و صادق اینبار از روی تخت بلند می شه و میاد به سمت حسن.
صادق: حسن...حسن...وایسا کارت دارم.
حسن هیچ ناراحتی تو صورتش دیده نمی شه. انگار نه انگار که همین الان از حرف صادق ناراحت شده بود.
حسن: چیه؟
صادق: قرص اشتها آور می خوام.
حسن: می خوای چیکار؟
صادق: می خوام....آره...خوبه...می خوام بخورم دیگه...
حسن: نه منظورم اینه که اگه بخوری اونوقت غذای اضافی می خوای از کجا گیر بیاری بخوری؟
صادق: تو چکار داری؟...تو قرصتو بده....

ظهر-داخلی-آسایشگاه-ساعتی بعد
صادق: حسن...شکمو نیگا... سه پرس از این لجن پلو خوردم...شکمم دو برابر همیشه اومده جلو... اما هنوز احساس گرسنگی می کنم.
حسن به شکم صادق نگاه می کنه و با تعجب می گه: چیه صادق این؟ چقدر خوردی؟........تازه اصل قضیه مونده...
صادق: اصل قضیه چیه؟
حسن: تازه الان خوابت میگیره....
صادق: یعنی چی؟ خواب چیه؟ الان کلاس داریم....اوه اوه...یا ابالفضل بدبخت شدم.... الان با این یارو عصا قورت دادهه کلاس داریم....وای.....

ظهر-داخلی-کلاس- ساعتی بعد
همه با لباس خاکی مرتب سر کلاس نشستن...یک افسر با درجه سرهنگی وارد کلاس می شه و حسن که کنار در وایساده با ورود اون فریاد میزنه: گروهان...برپا...خبر...دار...
با گفتن این حرفِ حسن، همه بلند میشن و پاها رو به هم می کوبن، جوریکه صداش بلند میشه....
سرهنگ یک نگاهی به بچه ها میندازه، دست راستشو کنار کلاهش می بره، سلام نظامی میده و رو به حسن میگه: آزاد.
حسن با صدای بلند میگه: آزاد.
همه میشینن سرجای خودشون.
سرهنگ داره کاغذهاش رو آماده می کنه، صادق تو ردیف سوم نشسته و داره چرت می زنه...بعضی وقتا بچه ها تکونش می دن تا بیدار شه اما بی فایدس...سرش رو میذاره رو دسته صندلی و راحت می خوابه... در طول مدت کلاس چند باری سر بلند می کنه...با سرهنگ چشم تو چشم میشه ولی باز هم به خواب میره....
موقع حضور و غیاب با شنیدن اسم خودش از خواب بیدار می شه، دستش رو نصفه نیمه بلند می کنه و بازهم سرش روی دسته صندلی میفته...
حضور و غیاب که تموم میشه، سرهنگ بالای سرش میاد و میگه: پسرم حالت خوب نیست؟
صادق با صدای خواب آلود: آره...خوبم...
سرهنگ رو به ارشد: ارشد...ایشون رو بفرست آسایشگاه، به استاد بعدی هم بگو ایشون مریض بودن....
صادق پا میشه، از کلاس بیرون میره تا بره آسایشگاه بخوابه.

شب-داخلی-آسایشگاه
هوا تاریک شده، همه مشغول انجام کارهای روزمرشون هستن و صادق همچنان روی تختش خوابه....
محمدعلی با یک ظرف غذا تو دستش وارد آسایشگاه میشه و بطرف صادق میره و بیدارش میکنه تا غذا بخوره.....
صادق با قیافه ای پریشون از خواب بیدار می شه و مشغول غذا خوردن میشه، در حال غذا خوردنه که الیاس از در آسایشگاه میاد تو و رو به صادق میگه: الهی همین امشب هر سه تاتون سَقَط شین، یک پادگان از شرتون راحت شه.
صدای محکم آمین از ته آسایشگاه بلند میشه. مشخصه هیچکس تو آسایشگاه از دست این سه نفر در امان نیست.
الیاس به طرف تخت خودش میره، دو نفر از ته آسایشگاه میان و از کنار الیاس رد می شن...یک لیوان دست یکیشونه که داره یک چیزی رو توش هم میزنه...به سمت تخت صادق کج می کنن روی تختش می شینن و لیوان رو می دن دستش....
صادق: دمت گرم محسن...ای ول داوود....مگه شما به داد ما برسین
محسن، با قد کوتاه، چشم سبز، مو و ریش بور و داوود قد بلند، ریش و موی مشکی، هر دو با لحجه اصفهانی شروع می کنن با صادق حرف زدن، قیافه هیچکدومشون به صورت تراشیده و موی ژل زده صادق نمی خوره اما به نظر رفقای خوبی میان.
محسن: بخور ایشالا سریع خُب شی، باز هم بقیه رو اذیت کنی....
داوود: آره...بچه ها دلشون واست تنگِس...
صادق: آره...معلومه.....

صبح زود-داخلی-آسایشگاه
هوا هنوز تاریکه و چراغهای آسایشگاه نصفه نیمه روشن شدن. بچه ها یکی یکی دارن بلند می شن و لباس هاشون رو می پوشن.... به تخت یکی از بچه ها نزدیک می شیم ... جلوتر که می ریم، می بینیم اون الیاسه که هنوز بیدار نشده .... باز هم صادق، حسین و محمد علی با پتویی در دست اما این بار با لباس نظامی کامل، گت کرده با پوتین، بهش نزدیک می شن، پتو رو روش میندازن و اینبار نه با دمپایی که با پوتین هاییکه پاشونه شروع می کنن به کتک زدن الیاس.....
اونا همچنان دارن الیاس رو کتک می زنن که ما عقب عقب در حالیکه همچنان اونا رو می بینیم به سمت در آسایشگاه می ریم، از در آسایشگاه بیرون می ریم، عقب عقب به نقطه شروع می ریم در حالیکه درِ باز آسایشگاه رو می بینیم که سربازا دارن خیلی عادی لباساشون رو می پوشن.....


کات....خسته نباشین
—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا

  • م.صادق