2 ساعت مونده بود به تاریکی هوا که راه افتادیم. راه زیاد بود و
قبل از غروب باید میرسیدیم. عبدالله ما رو دعوت کرده بود افطاری، گرچه از جیب
خودش که نمیرفت، خونه ی باباش بود و خرج افطاری رو هم اون بنده خدا میداد. من،
ممدتقی، هادی و مرتضی.
دو ساعتی طول کشید تا رسیدیم به خونشون، تازه با اون آدرس که اون داده بود، به
هزار بدبختی پیداش کردیم.
دم غروب بود که رسیدیم، زنگ زدیم، اومد درو باز کرد، سلام و علیک کردیم و
رفتیم تو. بابای عبدالله یه قرآن بزرگ باز کرده بود و داشت میخوند که ما وارد
شدیم، باهامون سلام و علیک کرد، خوش آمد گفت و ما جوون ها رو به حال خودمون گذاشت.
ما هم شروع کردیم به احوال پرسی با داداشای عبدالله. ماشاءالله، یکی و دو تا هم
نبودن.
مشغول صحبت بودیم که صدای اذان اومد، یهو گفتن:((آقایون بفرمائید وضو بگیرید
که نماز بخونیم)). من زیر لب غر میزدم که بابا، گشنمونه، ول کنید نمازو، خدا که
فرار نمیکنه. تو همین حال بودم که چشمم تو چشم عبدالله افتاد و بهش فهموندم که ما
گشنمونه، اون هم مطابق معمول یه چشم غرّه ای رفت و با یک سری اشارات غریبه، بهم
فهموند که جلو بابام اینا زشته، من آبرو دارم.
خلاصه نماز رو خوندیم و نشستیم سر سفره، جاتون خالی، نون و پنیر و سبزی،
زولبیا و بامیه، چایِ قند پهلو، خرما و .... . من و هادی که منتظر همچین لحظه ای
بودیم، شروع کردیم، کلّمون تو سفره بود و به ندرت بالا میاومد. من داشتم ته ظرف
بامیه رو بالا آورد، که عبدالله ظرف و از جلوی من برداشت و گفت:(( بسّه تمومش
کردی)).
من هم کم نیاوردم، گفتم:((من بامیه میخوام)) و شروع کردم مثل بچه ها اسرار
کردن. عبدالله چشم غرّه رفت و هادی که بغل دست من نشسته بود شروع کرد زیر لب
خندیدن. عبدالله به اون هم چشم غره رفت، هر دوتامون خفه شدیم و رفتیم سراغ بقیه
سفره.
توی همین اثنا، بابای عبدالله شروع کرد به خوش و بش با بچه ها، اول از همه من
که از همه دم دست تر و نزدیک تر بهش بودم. پرسید:((شما اصالتاً کجایی هستید؟)).
من هم خیلی با کلاس گفتم:((ما اصالتاً آذری هستیم)).
بنده خدا داشت میپرسیدکدوم منطقه، که یهو عبدالله گفت:((بابا مثل خودمون
ترکه، داره کلاس الکی میذاره)).
من که از خجالت سرخ شده بودم، سرم رو انداختم پایین، هادی که وسط لمبوندن بود،
باز شروع کرد به خندیدن، حالا ول کن هم نبود، بالاخره با چند تا چشم غرّه ی
عبدالله و سقلمه زدن های من ساکت شد. بنده ی خدا بابای عبدالله، دیگه کلاً از سوال
کردن و خوش و بش پشیمون شد.
خلاصه، اینقدر خوردیم که تو سفره هیچی نمونده بود، مرتضی و ممدتقی که بنده های
خدا هیچی نمیخوردن، عوضش من و هادی کل سفره رو search میکردیم، تا نکنه یه لقمه کوچیک رو جا گذاشته باشیم. بالاخره خوردنمون
تموم شد و میزبانان شروع کردن به جمع کردن ظروف خالی، اما سفره رو جمع نکردن. من
اینقدر خورده بودم که حواسم به هیچی نبود، که یهو یه صدایی شنیدم، داداش بزرگ
عبدالله گفت:((بگو غذا رو بیارن)).
من با شنیدم این حرف میخ کوب شدم، یه نگاه به داداش عبدالله و بعد یه نگاه به
هادی انداختم. هادی هم مثل من متعجب بود، شروع کردن به آوردن برنج و خورشت. شصتم
خبردار شد که چرا ممدتقی و مرتضی هیچی نمیخوردن. یهو هادی سرشو به گوشم نزدیک کرد
و گفت:((صادق، این چه رسمیه؟ چکار کنیم؟ من که دارم میترکم)).
گفتم:((اول دماغتو بگیر اون وَر، رفت تو گوشم. بعدشم، مجبوریم بخوریم، آبرومون
میره)).
از خدا خواسته، حرفم رو قبول کرد و با آوردم غذا یک ظرف پُر برای خودش و یک
ظرف پُرتَر برای من، برنج کشید.گفتم:((هادی، چه خبره؟)).
گفت:((تو میتونی)).
شروع کردیم به خوردن. من داشتم به زور غذا میخوردم، نفسم
بالا نمیاومد که یهو یه صدایی به گوشم خورد، صدای هادی بود، داشت به عبدالله میگفت:((قربون
دستت عبدالله، اون کفگیر برنج رو به من بده)).
اسلامشهر-1383
—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا