از سر کلاس داشتم میومدم، خسته و کوفته. داشتم به ساختمونِ خودمون نزدیک میشدم که از دور دیدم دفتر فرماندهی گروهان شلوغه. شصتم خبردار شد که وقت دادن نمرههاست. این نمره یک چیزی تو مایه همون نمره انضباط بود که تو مدرسه دست ناظم بود با این تفاوت که الآن دست یک سروان بود.
میدونستم که وضعیت نمرهم خوب نیست چون چند باری با فرمانده سر لباس و احترامات نظامی و موی بلند و صورت تراشیده بحثم شده بود. همینجور که به ساختمون نزدیک میشدم، تو این فکر بودم که چجوری وارد ساختمون بشم و از جلوی در اتاق فرمانده رد شَم، بدون اینکه منو ببینه.
خیلی آروم و بی هیچ صحبتی، حتی بدون دادن جواب سلام بچههایی که از کنارم میگذشتن، داشتم از جلوی در اتاقش رد میشدم که یهو داد زد: ((صادق بیا تو)).
آه از نهادم بلند شد، ایستادم، خودم رو مرتب کردم و رفتم تو، دم در که رسیدم، بدون سلام نظامی، مثل همیشه، وارد شدم. چند نفری تو اتاق بودن که داشتن سر نُمرَشون با فرمانده سر و کله میزدن، همه از بچه مثبتهای گروهان که ناراحت بودن که چرا بجای 20، 19.5 گرفتن.
رفتم جلوی میزش و گفتم: ((سلام جناب سروان، بفرمائید))
یک کاغذ از میز بقلیش برداشت و گذاشت جلوم، انگار که از قبل منتظر من بود، گفت: ((این نمرته، ببین اعتراضی داری یا نه)).
به برگه یک نگاهی کردم، اسم و مشخصات و نمرم اونجا بود...
14... نُمْرَم شده بود 14.... یهو آمپرم چسبید به سقف ... نفهمیدم کجام و دارم با کی صحبت می کنم. داد زدم: ((چرا؟ مگه من چکار کردم؟))
دستشو گذاشت پایین برگه و گفت: (( براساس این موارد به شما نمره داده شده)).
هنوز عصبانی بودم و حواسم به اطرافم نبود، با داد شروع به خوندن اون موارد کردم: (( رعایت نظم و انظباط، اصلاً نظم نداشتم؛ حضور به موقع در مراسم صبحگاه، اصلاً صبحگاه نیومدم؛ رعایت احترامات نظامی،اصلاً احترام نظامی چی هست؛ رعایت شئونات اسلامی، خوب اصلاً مسلمون نیستم؛ پس چرا بهم دادی 14، میدادی صفر، راحتمون میکردی ...))
اون که فهمیده بود من خیلی عصبانیم، گفت: ((فعلاً بشین)) و با اشاره دست منو به صندلی روبروی میزش هدایت کرد...
یک کم آروم شدم... تازه متوجه شدم که همه بچههای داخل اتاق ساکت شده بودن و داشتن داد زدن منو نگاه میکردن .... رفتم سمت صندلی که دیدم مجتبی هم اونجا روی صندلی نشسته...
کنارش نشستم و پرسیدم: ((تو چرا اینجایی؟))
گفت: ((به من داده 12))
هر دوتامون ساکت نشستیم، من که دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم، خیلی عصبانی بودم، کارد میزدی خونم در نمیاومد...
تو همین حال بودم که مجتبی شروع که به چونه زدن با فرمانده...
((ببینید جناب سروان، من اصلاً نمره برام مهم نیست... من فقط رضایت شما برام مهمه...))
وقتی اینو شنیدم یهو تو اوج عصبانیت شروع کردم به خندیدن، بلند، بلند....
یعنی این همون مجتبی بود که باهم از دست فرمانده قایم میشدیم که صورت تراشیدمون رو نبینه؟
خندم ادامه داشت، نمیتونستم خودمو کنترل کنم، چند نفر دیگه هم تو اتاق داشتن میخندیدن...
مجتبی با دست بهم میزد و میگفت: ((نکن صادق ... کثافت ... میخوام نمره بگیرم ... مجبورم ...))
دیگه کار داشت به جاهای باریک میکشید، رو به فرمانده با خنده گفتم: (( با اجازه جناب سروان من بعداً مزاحمتون میشم)).
منتظر جوابش نشدم و از اتاق رفتم بیرون، به سمت اتاق خودمون...
وقتی رسیدم، قضیه رو برای بچهها تعریف کردم... اونها بدتر از من ... 2 ساعت خندیدیم... خندمون با ورود مجتبی به اتاق شدیدتر شد... تا دو سال، سر همین قضیه براش دست میگرفتیم، هنور هم وقتی جلوش این قضیه رو میگم، سرشو میندازه پایین و سرخ میشه....
—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا