https://t.me/roozaaneha/36
https://t.me/roozaaneha/36
هر کس ما رو تو دانشگاه میدید فکر میکرد دوتا استاد دانشگاهیم که یه سری جزوه زیر بغلمونه و داریم میریم تا به کلاس برسیم و تدریس رو شروع کنیم اما همین که نزدیک میشد میدید یه سری جزوه و کتابه ریاضی یک و دو و معادلاته که داریم حمل میکنیم.
با حسین، باهم شروع کردیم به درس خوندن، در عین حال که تمرین هم میرفتیم. سایر مواقع هم پای اینترنت بودیم. وقتی میرفتیم تمرین هی میومد در گوشم میگفت "تو منو گول زدی و آوردی تمرین، نمیتونیم درسا رو تموم کنیم" چند لحظه بعد یادش میرفت و میگفت "خداییش صادق عضلات داره میاد رو فرم، دمت گرم که منو آوردی تمرین" خواهشاً شما پیدا کنید پرتقال فروش را. وقتی هم که درس میخوندیم، هر چند دقیقه به هم نگاه میکردیم و یه چیزی در مورد تمرین و ورزش و تیم و عضلات یادمون میومد و با هم در میون میذاشتیم.
این شرح ماوقع شروع تا پایان تصمیم ما برای شرکت تو آزمون دکترا توی این آخر عمری بود. تلاشی که باعث شد جمعاً یک روز درس بخونیم و ببوسیمش و بذاریمش کنار، اون هم به امید اینکه تو عید درس بخونیم که به قول دوستان "میره که ایتو باشه". گرچه چند وقتی هست که حسین نمیاد تمرین اما همچنان عوامل محیطی نمیذارن درس بخونیم. البته حسین همچنان اصرار داره که "نه ما میتونیم، من که قبول میشم".
احتمالاً این دفعه هم فقط یه پولی ریختیم تو جیب سازمان سنجش و .... الفاتحه.
اولین دوره برگزاری آزمون کتبی دکتری-1389/12/19
——————————————————————————
پ.ن.
حسین تو همون آزمون قبول شد و الان یک استاد دانشگاه باکلاسه و ما همچنان اندر خم یک کوچه ایم.
https://t.me/roozaaneha/35
https://www.instagram.com/p/CDDnLNppKw2/?igshid=t9fweehzbrpi
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید/در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید/کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید /که این نفس چو بندستو شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان/چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیشه شه زیبا/بر شاه چو مردید همه شاه و شهیدید
بمیرید بمیرید وزین ابر برآیید/چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید/کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید/که این نفس چو بندستو شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان/چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیشه شه زیبا/بر شاه چو مردید همه شاه و شهیدید
بمیرید بمیرید وزین ابر برآیید/چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید/کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید/که این نفس چو بندستو شما همچو اسیرید
(مولوی، دیوان شمس، غزلیات، غزل 636)
دانلود آهنگ به خوانندگی محسن چاووشی: اینجا
—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا
وارد سالن ورزشی دانشگاه، که واسهی برگزاری امتحانات داخلش رو صندلی چیده بودن، شدم. صندلیهای قدیمی، فلزی و رنگ و رو رفته، توی ردیفهای منظم، پشت سرهم، چیده شده بودن. جلوی هر ردیف شماره صندلیهای اون ردیف نوشته شده بود. از روی کاغذهای نصب شده، بازهی شماره صندلیم رو پیدا کردم و توی ردیف به سمت آخر سالن حرکت کردم.
صندلی رو پیدا کردم. یقیناً پیرترین صندلی اون سالن بود که قرار بود ساعتی، وزن من رو تحمل کنه. روش نشستم. کمکم دانشجوها جاهای خودشون رو پیدا کردن و ممتحنین، شروع کردن به پخش کردن سوالات. با پخش شدن کامل برگه های امتحانی، سالن رو سکوت فراگرفت. من هم با تسلط کامل و جوری که انگار استاد اون درسم، پای چپم رو روی پای راستم گذاشتم و شروع کردم به جواب دادن.
چند دقیقهای از شروع امتحان نگذشته بود که حس کردم پای راستم میخاره. خارش هر لحظه داشت بیشتر میشد. از مچ پا شروع شد و به سمت زانو ادامه پیدا کرد. دستم رو به سمت ساق پام بردم تا یک کم بخارونمش که از پاچهی شلوارم، یک موش سفید کوچولو بیرون اومد و جوری که انگار کسی به ناحق سد راهش شده، با اعصاب خورد، زیگزاگ و به سرعت از کنارم دور شد. به دور و برم نگاه کردم. دانشجوهای اطرافم مشغول نوشتن و مراقبین هم مشغول صحبت و نوشیدن چای بودن. دست راستم روی هوا گرفتم و چهار انگشت و شصتم رو از هم جدا کردم و زیرلب گفتم: "ولش کن" و دوباره مشغول نوشتن شدم.
چند دقیقهای گذشته بود که توی سکوت سالن، صدای پچپچ چند تا از مراقبین، باعث شد سرم رو به عقب برگردونم. دو تا از مراقبین خانوم با استکانهای چای در دست، از ترس موشی که داشت از چند متریشون رد میشد همدیگر رو بغل کرده بودن جوری که میخواستن جلوی جیغشون رو بگیرن، صداهای خفیف از خودشون ساطع میکردن.
—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا
شیراز ترین شهر جهان است، نگاهت
میخانهے صوفے و مُغان است نگاهت
یڪ ایلْ غیورانِ جوان بسته ڪمر تا
شاید بشود فاتحِ تهرانِ نگاهـت
سرداریِ جنگل به پرِ ڪاه نیارزد
در سردیِ جمهوریِ گیلانِ نگاهت
تبریز به جانْ آتش ِ افروخته دارد
اما شده نیــــما، غزلخوان ِ نگاهت
از ترس عذابت، غزلم مغز ندارد!
من، شاعرِ دربارِ رضاخان نگاهت
صد بار برانے تو مرا، باز مے آیم
دل، ڪفترِ جَلدے ست به ایوان نگاهت
—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا