روزانه ها

روزانه ها را برای دلم می نویسم، شاید به کار دل شما هم بیاید

روزانه ها

روزانه ها را برای دلم می نویسم، شاید به کار دل شما هم بیاید

این چهارمین آدرسی ست که من به عنوان وبلاگ از اون استفاده می کنم. اولیش به صورت کلی فیلتر شد(blogspot)، دومی ش که یک کار مشترک بود(با امیر)، توسط سرویس دهنده حذف شد(bloghaa) و سومی هم(باز هم bloghaa) به دلیل نامعلومی دچار نقص در ارائه خدمات توسط سرویس دهنده شد(چیزی شبیه به downشدن سرور) و به کلی از بین رفت.
این چهارمین آدرس منه.
الیته یک کانال تلگرام هم هست که به موازات این وبلاگ به روزرسانی میشه: https://telegram.me/roozaaneha
از این پس من را اینجا بخوانید.
امید به دائمی شدن این آدرس.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «IHU» ثبت شده است

۱۷
آبان

2 ساعت مونده بود به تاریکی هوا که راه افتادیم. راه زیاد بود و قبل از غروب باید می‌رسیدیم. عبدالله ما رو دعوت کرده بود افطاری، گرچه از جیب خودش که نمی‌رفت، خونه ی باباش بود و خرج افطاری رو هم اون بنده خدا می‌داد. من، ممدتقی، هادی و مرتضی.

دو ساعتی طول کشید تا رسیدیم به خونشون، تازه با اون آدرس که اون داده بود، به هزار بدبختی پیداش کردیم.

دم غروب بود که رسیدیم، زنگ زدیم، اومد درو باز کرد، سلام و علیک کردیم و رفتیم تو. بابای عبدالله یه قرآن بزرگ باز کرده بود و داشت می‌خوند که ما وارد شدیم، باهامون سلام و علیک کرد، خوش آمد گفت و ما جوون ها رو به حال خودمون گذاشت. ما هم شروع کردیم به احوال پرسی با داداشای عبدالله. ماشاءالله، یکی و دو تا هم نبودن.

مشغول صحبت بودیم که صدای اذان اومد، یهو گفتن:((آقایون بفرمائید وضو بگیرید که نماز بخونیم)). من زیر لب غر می‌زدم که بابا، گشنمونه، ول کنید نمازو، خدا که فرار نمی‌کنه. تو همین حال بودم که چشمم تو چشم عبدالله افتاد و بهش فهموندم که ما گشنمونه، اون هم مطابق معمول یه چشم غرّه ای رفت و با یک سری اشارات غریبه، بهم فهموند که جلو بابام اینا زشته، من آبرو دارم.

خلاصه نماز رو خوندیم و نشستیم سر سفره، جاتون خالی، نون و پنیر و سبزی، زولبیا و بامیه، چایِ قند پهلو، خرما و .... . من و هادی که منتظر همچین لحظه ای بودیم، شروع کردیم، کلّمون تو سفره بود و به ندرت بالا می‌اومد. من داشتم ته ظرف بامیه رو بالا آورد، که عبدالله ظرف و از جلوی من برداشت و گفت:(( بسّه تمومش کردی)).

من هم کم نیاوردم، گفتم:((من بامیه می‌خوام)) و شروع کردم مثل بچه ها اسرار کردن. عبدالله چشم غرّه رفت و هادی که بغل دست من نشسته بود شروع کرد زیر لب خندیدن. عبدالله به اون هم چشم غره رفت، هر دوتامون خفه شدیم و رفتیم سراغ بقیه سفره.

توی همین اثنا، بابای عبدالله شروع کرد به خوش و بش با بچه ها، اول از همه من که از همه دم دست تر و نزدیک تر بهش بودم. پرسید:((شما اصالتاً کجایی هستید؟)).

من هم خیلی با کلاس گفتم:((ما اصالتاً آذری هستیم)).

بنده خدا داشت می‌پرسیدکدوم منطقه، که یهو عبدالله گفت:((بابا مثل خودمون ترکه، داره کلاس الکی می‌ذاره)).

من که از خجالت سرخ شده بودم، سرم رو انداختم پایین، هادی که وسط لمبوندن بود، باز شروع کرد به خندیدن، حالا ول کن هم نبود، بالاخره با چند تا چشم غرّه ی عبدالله و سقلمه زدن های من ساکت شد. بنده ی خدا بابای عبدالله، دیگه کلاً از سوال کردن و خوش و بش پشیمون شد.

خلاصه، اینقدر خوردیم که تو سفره هیچی نمونده بود، مرتضی و ممدتقی که بنده های خدا هیچی نمی‌خوردن، عوضش من و هادی کل سفره رو search می‌کردیم، تا نکنه یه لقمه کوچیک رو جا گذاشته باشیم. بالاخره خوردنمون تموم شد و میزبانان شروع کردن به جمع کردن ظروف خالی، اما سفره رو جمع نکردن. من اینقدر خورده بودم که حواسم به هیچی نبود، که یهو یه صدایی شنیدم، داداش بزرگ عبدالله گفت:((بگو غذا رو بیارن)).

من با شنیدم این حرف میخ کوب شدم، یه نگاه به داداش عبدالله و بعد یه نگاه به هادی انداختم. هادی هم مثل من متعجب بود، شروع کردن به آوردن برنج و خورشت. شصتم خبردار شد که چرا ممدتقی و مرتضی هیچی نمی‌خوردن. یهو هادی سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:((صادق، این چه رسمیه؟ چکار کنیم؟ من که دارم می‌ترکم)).

گفتم:((اول دماغتو بگیر اون وَر، رفت تو گوشم. بعدشم، مجبوریم بخوریم، آبرومون میره)).

از خدا خواسته، حرفم رو قبول کرد و با آوردم غذا یک ظرف پُر برای خودش و یک ظرف پُرتَر برای من، برنج کشید.گفتم:((هادی، چه خبره؟)).

گفت:((تو می‌تونی)).

شروع کردیم به خوردن. من داشتم به زور غذا می‌خوردم، نفسم بالا نمی‌اومد که یهو یه صدایی به گوشم خورد، صدای هادی بود، داشت به عبدالله می‌گفت:((قربون دستت عبدالله، اون کفگیر برنج رو به من بده)).

اسلامشهر-1383


—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا

  • م.صادق
۰۶
آبان

اولین بار بود میرفتم جشنواره. من، علی، مجتبی و حسین. یکی از دوستان همینطوری زنگ زده بود که "امشب پاشید بیاید بریم جشنواره".

من هم که از خدا خواسته، بقیه رو ورداشتم و رفتیم. بدون هیچ بلیطی، از میون اون جمعیت که توی سرمای بهمن ماه یه صف طولانی جلوی در سینما تشکیل داده بودن و منتظر بودن برای ورود بلیط گیر بیارن، رفتیم تو. همه یه جوری به ما نگاه می‌کردن انگار که آدم‌های خاصی هستیم، آدم‌های خاصی که آدم خاصی نبودن اما مثل آدم‌های خاص فحش مردم رو خوردن.

وارد سینما شدیم، یه کم دس‌دس کردیم و من ساده‌دل رفتم به سمت میزی که یک سری مجله روش بود. مجلات جشنواره که هر روز منتشر می‌شد. همه بچه‌ها که الان امیر هم بهشون اضافه شده بود دنبال من اومدن. اولش فکر کردم مجانیه اما همونجور که داشتم یکی از مجلات رو نگاه می‌کردم یه نفر اومد و یه مجله برداشت و پرسید: "خانم چنده؟"

-500 تومن

با شنیدن این حرف همه‌ی بچه‌ها با دهانی باز و چشمانی گرد شده از اطرافم ترت‌و‌فرت شدن و من رو تو اون مخمصه تنها گذاشتن. من هم که با نقاب یه آدم خاص که می‌تونه بدون بلیط و از میون اون جمعیت زیاد وارد سینما بشه وارد سینما شده بودم، نتونستم "نه" بگم و دست کردم تو جیبم و یه کاغذ قرمز بی‌زبون دادم و مجله رو برداشتم. با چرخش 180 درجه‌ای به سمت بچه‌ها خیز برداشتم که متوجه خنده‌هاشون شدم که با زمزمه‌هایی همراهی می‌شد: "کرد تو پاچت؟ بدبخت جشنواره نیومده، 500 تومن دادی واسه دو تیکه کاغذ؟ خاک..."

با صدای متصدی که در سالن رو باز کرده بود سرکوفت زدن‌ها تموم شد و همگی به سمت در حرکت کردیم. جمعیت زیادی مثل ما وارد شدن، با این تفاوت که اونا بلیط داشتن و ما نداشتیم و با کلی مصیبت جایی گیر آوردیم تا 5 نفرمون بشینیم. تا لحظه‌ی نشستن هیچ ایده‌ای در رابطه با اسم یا موضوع فیلم نداشتیم. چراغ‌ها که خاموش شد، تیتراژ فیلم رو پرده جون گرفت

-به نام خدا

-رستگاری در 8:20 دقیقه

-بهرام رادان

-مهتاب کرامتی

-شهاب حسینی

با نقش بستن هر کدوم از این اسم‌ها رو پرده، جمعیت حاضر شروع می‌کردن به تشویق، انگار که شخص مورد نظر توی سالن حضور داره.

علی پرسید: "صادق چیکار می‌کنن؟"

-دارن واسه‌ی این بازیگرا دست می‌زنن

با شنیدن جواب من علی ساکت شد و محو پرده شد.

اسم‌های معروف تموم شدن و نوبت به عوامل فنی فیلم رسید که هیچ‌کس اسمشون رو نشنیده بود چون تشویقی از حضار شنیده نمی‌شد.

با ظاهر شدن عنوان تدوینگر روی پرده، علی شروع کرد به تشویق کردن. من که متوجه شدم چه خبره به بچه‌ها گفتم: " تشویق کنید". هر 5 نفر چند لحظه‌ای تدوینگر گمنام فیلم رو که ما هم نمی‌شناختیمش تشویق کردیم، تمام جمعیت محو حرکت ما شده بودن و تا اتمام نمایش نام تدوینگر سرهاشون به سمت ما برگشته بود. چند لحظه بعد با ظاهر شدن بهرام رادان روی پرده‌ی نقره‌ای کار عجیب ما به رهبری علی از ذهن همه پاک شده بود.

جشنواره فجر-1383

—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا

  • م.صادق
۱۹
فروردين

از سر کلاس داشتم میومدم، خسته و کوفته. داشتم به ساختمونِ خودمون نزدیک می‌شدم که از دور دیدم دفتر فرمانده‌ی گروهان شلوغه. شصتم خبردار شد که وقت دادن نمره‌هاست. این نمره یک چیزی تو مایه همون نمره انضباط بود که تو مدرسه دست ناظم بود با این تفاوت که الآن دست یک سروان بود.
می‌دونستم که وضعیت نمره‌م خوب نیست چون چند باری با فرمانده سر لباس و احترامات نظامی و موی بلند و صورت تراشیده بحثم شده بود. همینجور که به ساختمون نزدیک می‌شدم، تو این فکر بودم که چجوری وارد ساختمون بشم و از جلوی در اتاق فرمانده رد شَم، بدون اینکه منو ببینه.
خیلی آروم و بی هیچ صحبتی، حتی بدون دادن جواب سلام بچه‌هایی که از کنارم می‌گذشتن، داشتم از جلوی در اتاقش رد می‌شدم که یهو داد زد: ((صادق بیا تو)).
آه از نهادم بلند شد، ایستادم، خودم رو مرتب کردم و رفتم تو، دم در که رسیدم، بدون سلام نظامی، مثل همیشه، وارد شدم. چند نفری تو اتاق بودن که داشتن سر نُمرَشون با فرمانده سر و کله می‌زدن، همه از بچه مثبت‌های گروهان که ناراحت بودن که چرا بجای 20، 19.5 گرفتن.
رفتم جلوی میزش و گفتم: ((سلام جناب سروان، بفرمائید))
یک کاغذ از میز بقلیش برداشت و گذاشت جلوم، انگار که از قبل منتظر من بود، گفت: ((این نمرته، ببین اعتراضی داری یا نه)).
به برگه یک نگاهی کردم، اسم و مشخصات ‌و نمرم اونجا بود...
14... نُمْرَم شده بود 14.... یهو آمپرم چسبید به سقف ... نفهمیدم کجام و دارم با کی صحبت می کنم. داد زدم: ((چرا؟ مگه من چکار کردم؟))
دستشو گذاشت پایین برگه و گفت: (( براساس این موارد به شما نمره داده شده)).
هنوز عصبانی بودم و حواسم به اطرافم نبود، با داد شروع به خوندن اون موارد کردم: (( رعایت نظم و انظباط، اصلاً نظم نداشتم؛ حضور به موقع در مراسم صبحگاه، اصلاً صبحگاه نیومدم؛ رعایت احترامات نظامی،اصلاً احترام نظامی چی هست؛ رعایت شئونات اسلامی، خوب اصلاً مسلمون نیستم؛ پس چرا بهم دادی 14، می‌دادی صفر، راحتمون می‌کردی ...))
اون که فهمیده بود من خیلی عصبانیم، گفت: ((فعلاً بشین)) و با اشاره دست منو به صندلی روبروی میزش هدایت کرد...
یک کم آروم شدم... تازه متوجه شدم که همه بچه‌های داخل اتاق ساکت شده بودن و داشتن داد زدن منو نگاه می‌کردن .... رفتم سمت صندلی که دیدم مجتبی هم اونجا روی صندلی نشسته...
کنارش نشستم و پرسیدم: ((تو چرا اینجایی؟))
گفت: ((به من داده 12))
هر دوتامون ساکت نشستیم، من که دیگه نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم، خیلی عصبانی بودم، کارد می‌زدی خونم در نمی‌اومد...
تو همین حال بودم که مجتبی شروع که به چونه زدن با فرمانده...
((ببینید جناب سروان، من اصلاً نمره برام مهم نیست... من فقط رضایت شما برام مهمه...))
وقتی اینو شنیدم یهو تو اوج عصبانیت شروع کردم به خندیدن، بلند، بلند....
یعنی این همون مجتبی بود که باهم از دست فرمانده قایم می‌شدیم که صورت تراشیدمون رو نبینه؟
خندم ادامه داشت، نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم، چند نفر دیگه هم تو اتاق داشتن می‌خندیدن...
مجتبی با دست بهم می‌زد و می‌گفت: ((نکن صادق ... کثافت ... می‌خوام نمره بگیرم ... مجبورم ...))
دیگه کار داشت به جاهای باریک می‌کشید، رو به فرمانده با خنده گفتم: (( با اجازه جناب سروان من بعداً مزاحمتون می‌شم)).
منتظر جوابش نشدم و از اتاق رفتم بیرون، به سمت اتاق خودمون...
وقتی رسیدم، قضیه رو برای بچه‌ها تعریف کردم... اونها بدتر از من ... 2 ساعت خندیدیم... خندمون با ورود مجتبی به اتاق شدیدتر شد... تا دو سال، سر همین قضیه براش دست می‌گرفتیم، هنور هم وقتی جلوش این قضیه رو می‌گم، سرشو می‌ندازه پایین و سرخ می‌شه....
—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا

  • م.صادق