روزانه ها

روزانه ها را برای دلم می نویسم، شاید به کار دل شما هم بیاید

روزانه ها

روزانه ها را برای دلم می نویسم، شاید به کار دل شما هم بیاید

این چهارمین آدرسی ست که من به عنوان وبلاگ از اون استفاده می کنم. اولیش به صورت کلی فیلتر شد(blogspot)، دومی ش که یک کار مشترک بود(با امیر)، توسط سرویس دهنده حذف شد(bloghaa) و سومی هم(باز هم bloghaa) به دلیل نامعلومی دچار نقص در ارائه خدمات توسط سرویس دهنده شد(چیزی شبیه به downشدن سرور) و به کلی از بین رفت.
این چهارمین آدرس منه.
الیته یک کانال تلگرام هم هست که به موازات این وبلاگ به روزرسانی میشه: https://telegram.me/roozaaneha
از این پس من را اینجا بخوانید.
امید به دائمی شدن این آدرس.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب با موضوع «وقایع ماضی» ثبت شده است

۰۸
آبان

پرده اول-روز-داخلی

من، حسام، حسین، محسن، حمزه، ابراهیم و عبدا... دور سفره‌ پهن شده وسط هال نشسته بودیم و داشتیم می‌خوردیم. همه‌مون گشنه بودیم و هیچکدوممون تحمل نداشتیم. با دو، سه تا چاقویی که توی ظرف‌ها بود مشغول پذیرایی از خودمون بودیم که یهو صدای محسن دراومد: "بابا اَاَاَه"

-باز چیه؟ چه مرگته؟

-چاقوی گوجه و پنیر رو قاطی نکنید دیگه.

هر کدوممون به شدیدترین و شنیع‌ترین شکل ممکن جوابش رو دادیم و محسن که دید کاری از پیش نمی‌بره در حین اینکه مشغول می‌شد گفت: "می‌گم که اصلاً اشکال نداره چاقوی گوجه و پنیر رو قاطی کنید" و مشغول خوردن لقمه‌ش شد.

 

پرده دوم-روز-داخلی-صبح

من، حسین و ابراهیم که باید زود می‌رسیدیم دانشگاه، زودتر از همه بیدار شده بودیم و داشتیم صبحانه‌ی همیشگی رو می‌خوردیم.

یهو سر ابراهیم داد زدم که: "خاک تو سرت کارشناسی، مگه محسن ده بار بهت نگفت که چاقوی گوجه و پنیر رو قاطی نکن، چرا به حرف بزرگترت گوش نمی‌دی؟"

-اولاً که محسن اینجا نیست، دوماً چرا خودت قاطی می‌کنی

حسین که انگار منتظر دشت اول صبح بود پشت من دراومد که: "کارشناسی، حواست هست داری با دو تا کارشناسیارشد صحبت می‌کنی؟ اولاً دوماً هم نکن، فقط بگو چشم و انجام بده"

ابراهیم رو که ساکت کردیم، صدای کرکننده‌ی خنده‌مون رو بلند کردیم تا بیشتر اعصابش رو خورد کنیم و بعد از چند لحظه، دوباره مشغول خوردن شدیم.

چند لحظه‌ای نگذشته بود که فهمیدیم ابراهیم دیگه گوجه نمی‌خوره. این دفعه صدای حسین بلند شد که "خاک تو سرت کارشناسی، دو تا کارشناسی‌ارشد این همه واست زحمت کشیدن، گوجه خورد کردن اون وقت توی کارشناسی گوجه نمی‌خوری؟ خاک تو سرت...."

حسین مشغول تحقیر ابراهیم بود که من پشتش در اومدم و همراهیش کردم. در تمام این مدت، ابراهیم که می‌دونست کاری از دستش بر نمیاد، سرش رو پایین انداخته بود و آخر سر هم صبحانه‌ش رو نصفه کاره گذاشت و رفت.

با بلند شدن ابراهیم از سر سفره، دوباره صدای خنده‌ی کرکننده‌ی من و حسین بلند شد.

 

پرده سوم-روز-داخلی

همون جمع هفت نفره، همون‌جا‌، به همون شکل، دور همون سفره نشسته بودیم و می‌خواستیم غذای همیشگی رو بخوریم. همه مشغول خوردن بودن که ابراهیم دستش رو برد سمت چاقو تا لقمه‌‌ی جدیدی برداره. همه، جوری که مشخص بود قضیه رو می‌دونن، دست از خوردن کشیدن و با دهان‌های پر و لبخندهای شیطنت‌آمیز روی لب‌هاشون، زیر چشمی ابراهیم رو می‌پاییدن. ابراهیم هم که متوجه ناگاه‌ها به سمت خودش شده بود، با اون لقمه‌ای که تو دهنش بود می‌خندید و این دفعه چاقوها رو قاطی نکرد.

با دیدن این عمل صدای تشویق همه در اومد که: "آفرین، باریک‌ا...، بالاخره یاد گرفتی"

من و حسین هم که طبق معمول می‌خواستیم لج ابراهیم رو بیشتر در بیاریم به هم نون قرض می‌دادیم که،

-بله حسین آقا دیدید تریبت اثر داره؛

-بله آقا صادق، من که گفتم، باید خودمون وارد کار می‌شدیم وگرنه این به این راحتی‌ها آدم بشو نبود که؛

-بله حسین آقا، باز خدا رو شکر مارو داره وگرنه چیکار می‌کرد، اصلاً کی می‌خواست اینا رو بهش یاد بده؛


—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا

  • م.صادق
۰۶
آبان

اولین بار بود میرفتم جشنواره. من، علی، مجتبی و حسین. یکی از دوستان همینطوری زنگ زده بود که "امشب پاشید بیاید بریم جشنواره".

من هم که از خدا خواسته، بقیه رو ورداشتم و رفتیم. بدون هیچ بلیطی، از میون اون جمعیت که توی سرمای بهمن ماه یه صف طولانی جلوی در سینما تشکیل داده بودن و منتظر بودن برای ورود بلیط گیر بیارن، رفتیم تو. همه یه جوری به ما نگاه می‌کردن انگار که آدم‌های خاصی هستیم، آدم‌های خاصی که آدم خاصی نبودن اما مثل آدم‌های خاص فحش مردم رو خوردن.

وارد سینما شدیم، یه کم دس‌دس کردیم و من ساده‌دل رفتم به سمت میزی که یک سری مجله روش بود. مجلات جشنواره که هر روز منتشر می‌شد. همه بچه‌ها که الان امیر هم بهشون اضافه شده بود دنبال من اومدن. اولش فکر کردم مجانیه اما همونجور که داشتم یکی از مجلات رو نگاه می‌کردم یه نفر اومد و یه مجله برداشت و پرسید: "خانم چنده؟"

-500 تومن

با شنیدن این حرف همه‌ی بچه‌ها با دهانی باز و چشمانی گرد شده از اطرافم ترت‌و‌فرت شدن و من رو تو اون مخمصه تنها گذاشتن. من هم که با نقاب یه آدم خاص که می‌تونه بدون بلیط و از میون اون جمعیت زیاد وارد سینما بشه وارد سینما شده بودم، نتونستم "نه" بگم و دست کردم تو جیبم و یه کاغذ قرمز بی‌زبون دادم و مجله رو برداشتم. با چرخش 180 درجه‌ای به سمت بچه‌ها خیز برداشتم که متوجه خنده‌هاشون شدم که با زمزمه‌هایی همراهی می‌شد: "کرد تو پاچت؟ بدبخت جشنواره نیومده، 500 تومن دادی واسه دو تیکه کاغذ؟ خاک..."

با صدای متصدی که در سالن رو باز کرده بود سرکوفت زدن‌ها تموم شد و همگی به سمت در حرکت کردیم. جمعیت زیادی مثل ما وارد شدن، با این تفاوت که اونا بلیط داشتن و ما نداشتیم و با کلی مصیبت جایی گیر آوردیم تا 5 نفرمون بشینیم. تا لحظه‌ی نشستن هیچ ایده‌ای در رابطه با اسم یا موضوع فیلم نداشتیم. چراغ‌ها که خاموش شد، تیتراژ فیلم رو پرده جون گرفت

-به نام خدا

-رستگاری در 8:20 دقیقه

-بهرام رادان

-مهتاب کرامتی

-شهاب حسینی

با نقش بستن هر کدوم از این اسم‌ها رو پرده، جمعیت حاضر شروع می‌کردن به تشویق، انگار که شخص مورد نظر توی سالن حضور داره.

علی پرسید: "صادق چیکار می‌کنن؟"

-دارن واسه‌ی این بازیگرا دست می‌زنن

با شنیدن جواب من علی ساکت شد و محو پرده شد.

اسم‌های معروف تموم شدن و نوبت به عوامل فنی فیلم رسید که هیچ‌کس اسمشون رو نشنیده بود چون تشویقی از حضار شنیده نمی‌شد.

با ظاهر شدن عنوان تدوینگر روی پرده، علی شروع کرد به تشویق کردن. من که متوجه شدم چه خبره به بچه‌ها گفتم: " تشویق کنید". هر 5 نفر چند لحظه‌ای تدوینگر گمنام فیلم رو که ما هم نمی‌شناختیمش تشویق کردیم، تمام جمعیت محو حرکت ما شده بودن و تا اتمام نمایش نام تدوینگر سرهاشون به سمت ما برگشته بود. چند لحظه بعد با ظاهر شدن بهرام رادان روی پرده‌ی نقره‌ای کار عجیب ما به رهبری علی از ذهن همه پاک شده بود.

جشنواره فجر-1383

—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا

  • م.صادق
۲۴
مهر

توی دفتر پژوهشکده نشسته بودیم. در نیمه باز بود و صدای رفت و آمد دخترهای دانشجویی که وارد سالن مطالعه‌ی خواهران می‌شدن به راحتی شنیده می‌شد. در میون این رفت و آمدها، یکی که مشخص بود خیلی عصبانیه و داره با تلفن صحبت می‌کنه از کتابخونه زد بیرون و شروع کرد به داد زدن که "شماره‌ت رو می‌دم به دوست پسرم بیاد کلت رو بکنه، بیاد تیکه پاره‌ت کنه، آره....آره.....خودتی......هفت جدته.....حالا وقتی دوست پسرم اومد سراغت می‌فهمی، می‌دم باباتو در بیاره...."

با شنیدن این حرف‌ها، نگاه‌های حاکی از تعجب من و حسین به هم گره خورد. نگاه‌هایی که سوال‌های زیادی توش بود: "چرا؟ خوب اگه دوست پسرت نخواد دعوا کنه چی؟ اصلاً اگه اهل دعوا نباشه یا زورش به این یارو نرسه چی؟ یا اصلاً اگه بره و از یارو کتک بخوره چی؟ اونوقت حتماً اونی که کتک خورده رو ول می‌کنی و می‌ری سراغ اونی که زورش بیشتره. یهو بگو مسابقه‌ی انتخابی گذاشتی و الآن هم داری طرفین رو تحریک می‌کنی که بازی محیج‌تر بشه."


پ.ن:

این مطلب از مطالب قدیمی ست که در وبلاگ بلاگها منتشر شده بود.

—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا
  • م.صادق
۲۶
خرداد

توی آشپزخونه داشتم ظرف می‌شستم تا سریعتر ناهار رو آماده کنم. صدای بلند شدن و اومدنش به سمت آشپزخونه رو از پشت سر شنیدم. وارد آشپزخونه شد و دمپایی پوشید. در یخچال رو باز کرد، چند لحظه مکث کرد و در رو بست و بعد به طرف من و ظرفشویی اومد و پرسید: "صادق، توت رو هم می‌شورن؟"

با لحنی که بیشتر حالت تمسخر داشت و یادآور روزگار گذشته بود جواب دادم: "شستن که می‌شورن، اما تو و شستن؟"

- من شستن میوه رو از بابام به ارث بردم، بابام همیشه می‌گفت که میوه رو باید شست

-در اون که شکی نیست، اما نمی‌دونم چرا این ارث بعد از ازدواج سر و کله‌ش پیدا شده، مثل پوشیدن دمپایی توی آشپزخونه

- نه خدا وکیلی، من تو شستن درسته که خیلی گیر نبودم اما مثل حسام هم نبودم، لااقل مثل اون گربه‌شور نمی‌کردم

-بابا من که چیزی نمی‌گم، حرف شما درسته، فقط می‌گم که قبلاً از این عادتا نداشتی، تازه تو و حسام تای هم بودید، اصلاً در رعایت بهداشت گوی سبقت رو از هم می‌ربودید، ناسلامتی هر دوتاتون عضو تیم تمیزها˟ بودید.

-----------------------------

˟تیم تمیزها: تیمی که در رعایت بهداشت و شستشو به غایت تلاش نموده و در انجام اعمالی چون "گربه‌شور کردن" از هیچ عملی مضایغه نمی‌نمودند. این تیم شامل دو عضو بود. تیم‌های دیگر عبارت بودند از: تیم ساکت‌ها که شامل 3 عضو و تیم ما که شامل دو عضو بود. در مورد سایر تیم‌های در فصول آینده توضیح داده خواهد شد.


پ.ن:

این مطلب از مطالب قدیمی ست که در وبلاگ بلاگها منتشر شده بود.

—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا

  • م.صادق
۱۹
فروردين

از سر کلاس داشتم میومدم، خسته و کوفته. داشتم به ساختمونِ خودمون نزدیک می‌شدم که از دور دیدم دفتر فرمانده‌ی گروهان شلوغه. شصتم خبردار شد که وقت دادن نمره‌هاست. این نمره یک چیزی تو مایه همون نمره انضباط بود که تو مدرسه دست ناظم بود با این تفاوت که الآن دست یک سروان بود.
می‌دونستم که وضعیت نمره‌م خوب نیست چون چند باری با فرمانده سر لباس و احترامات نظامی و موی بلند و صورت تراشیده بحثم شده بود. همینجور که به ساختمون نزدیک می‌شدم، تو این فکر بودم که چجوری وارد ساختمون بشم و از جلوی در اتاق فرمانده رد شَم، بدون اینکه منو ببینه.
خیلی آروم و بی هیچ صحبتی، حتی بدون دادن جواب سلام بچه‌هایی که از کنارم می‌گذشتن، داشتم از جلوی در اتاقش رد می‌شدم که یهو داد زد: ((صادق بیا تو)).
آه از نهادم بلند شد، ایستادم، خودم رو مرتب کردم و رفتم تو، دم در که رسیدم، بدون سلام نظامی، مثل همیشه، وارد شدم. چند نفری تو اتاق بودن که داشتن سر نُمرَشون با فرمانده سر و کله می‌زدن، همه از بچه مثبت‌های گروهان که ناراحت بودن که چرا بجای 20، 19.5 گرفتن.
رفتم جلوی میزش و گفتم: ((سلام جناب سروان، بفرمائید))
یک کاغذ از میز بقلیش برداشت و گذاشت جلوم، انگار که از قبل منتظر من بود، گفت: ((این نمرته، ببین اعتراضی داری یا نه)).
به برگه یک نگاهی کردم، اسم و مشخصات ‌و نمرم اونجا بود...
14... نُمْرَم شده بود 14.... یهو آمپرم چسبید به سقف ... نفهمیدم کجام و دارم با کی صحبت می کنم. داد زدم: ((چرا؟ مگه من چکار کردم؟))
دستشو گذاشت پایین برگه و گفت: (( براساس این موارد به شما نمره داده شده)).
هنوز عصبانی بودم و حواسم به اطرافم نبود، با داد شروع به خوندن اون موارد کردم: (( رعایت نظم و انظباط، اصلاً نظم نداشتم؛ حضور به موقع در مراسم صبحگاه، اصلاً صبحگاه نیومدم؛ رعایت احترامات نظامی،اصلاً احترام نظامی چی هست؛ رعایت شئونات اسلامی، خوب اصلاً مسلمون نیستم؛ پس چرا بهم دادی 14، می‌دادی صفر، راحتمون می‌کردی ...))
اون که فهمیده بود من خیلی عصبانیم، گفت: ((فعلاً بشین)) و با اشاره دست منو به صندلی روبروی میزش هدایت کرد...
یک کم آروم شدم... تازه متوجه شدم که همه بچه‌های داخل اتاق ساکت شده بودن و داشتن داد زدن منو نگاه می‌کردن .... رفتم سمت صندلی که دیدم مجتبی هم اونجا روی صندلی نشسته...
کنارش نشستم و پرسیدم: ((تو چرا اینجایی؟))
گفت: ((به من داده 12))
هر دوتامون ساکت نشستیم، من که دیگه نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم، خیلی عصبانی بودم، کارد می‌زدی خونم در نمی‌اومد...
تو همین حال بودم که مجتبی شروع که به چونه زدن با فرمانده...
((ببینید جناب سروان، من اصلاً نمره برام مهم نیست... من فقط رضایت شما برام مهمه...))
وقتی اینو شنیدم یهو تو اوج عصبانیت شروع کردم به خندیدن، بلند، بلند....
یعنی این همون مجتبی بود که باهم از دست فرمانده قایم می‌شدیم که صورت تراشیدمون رو نبینه؟
خندم ادامه داشت، نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم، چند نفر دیگه هم تو اتاق داشتن می‌خندیدن...
مجتبی با دست بهم می‌زد و می‌گفت: ((نکن صادق ... کثافت ... می‌خوام نمره بگیرم ... مجبورم ...))
دیگه کار داشت به جاهای باریک می‌کشید، رو به فرمانده با خنده گفتم: (( با اجازه جناب سروان من بعداً مزاحمتون می‌شم)).
منتظر جوابش نشدم و از اتاق رفتم بیرون، به سمت اتاق خودمون...
وقتی رسیدم، قضیه رو برای بچه‌ها تعریف کردم... اونها بدتر از من ... 2 ساعت خندیدیم... خندمون با ورود مجتبی به اتاق شدیدتر شد... تا دو سال، سر همین قضیه براش دست می‌گرفتیم، هنور هم وقتی جلوش این قضیه رو می‌گم، سرشو می‌ندازه پایین و سرخ می‌شه....
—-------------------------------------------------------------------------
این مطلب در تلگرام: اینجا

  • م.صادق